با همه ی وجود می ایستم(11)...شهیدچمران
يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ
تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا میکردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد میآمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمیشدم، دیگران هم نمیگفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس میکردم مسئلهای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست، مصطفی بر میگردد. هیچ کس به حرف من گوش نمیکرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه میگویم گوش نمیدهند. نمیگذارند من بروم.
فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول میدانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که (محسن الهی) را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، میشناخت. البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: میخواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامههای کشورهای عرب. مصطفی میگفت و من مینوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم میزدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت میکردم، چون انگلیسی بلد بودند.
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان میافتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان میانداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت میکرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری میخواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آنها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدیم، خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم.
غاده تا آنجا که میتوانست نمیگذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه میکند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران. ولی من نمیتوانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم میایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمیتوانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، میتوانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد گفت: میدانی که بدون شما نمیتوانم برگردم. اینجا هم کسی را نمیشناسم با کسی نمیتوانم صحبت کنم. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی میآیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمیشود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.
به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمیتوانستم بیکار بمانم. در کردستان سختیها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله میکردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک میکرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار میکرد، چقدر خسته میشد، گرسنگی میکشید، اما روزنامهها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمیکرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمدهام و پست گرفتهام و زندگی آرام خواهد بود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمیکنی، جنگ هم هست.
۹۸/۰۲/۱۵